سالروز شهادت پاسدار شهید ابراهیم درمانده
گلزار شهداء شهر بردخون (تربت پاک شهید)
"وَ لا تَحَسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللهِ اَمواتًا بَل اَحیآءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون "
« هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زندهاند، و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند. »
(آل عمران169)
سی سال در غم هجران تو و با حسرت جوانی و قامت رعنای تو گذشت و همچنان در قلب ما تازگی داری و در بهترین قسمت قلب ما جای داری ...
مراسم سی امین سالروز شهادت پاسدار شهید ابراهیم درمانده امروز پنجشنبه 3 دی ماه 1394 در مسجد ولی عصر (عج) بردخون قبل از ظهر و بر سر تربت پاکش در گلزار شهداء بخش بردخون بعد از ظهر برگزار گردید.
درباره شهید:
نام پدر : عبدالرضا درمانده - نام مادر : خیری
تاریخ تولد: 1349/3/9 محل تولد : بردخون
تصحیلات:اول راهنمایی وضعیت اشتغال:پاسدار
تاریخ شهادت:1365/10/4 محل شهادت:آبادان
مسئولیت هنگام شهادت:قایقران عملیات :کربلای 4
محل دفن: گلزار مطهر شهداء شهر بردخون
- زندگینامه شهید
ادراک آبی درد،نگاه آبی ...
(شهید ابراهیم درمانده )
خرداد و خرمن کشان و خرمی و خاک ،در قاموس دل های پاک بردخونی ها در یک ردیف جای گرفته اند.همیشه آغاز خرداد هر سال،آغاز سربه هوایی غبارهای عاصی و پایکوبی آنها بر تارک خانه های کاهگلی مردم بردخون است و شروع شادی چشمان امیدوارشان ،در تماشای ترت های طلایی گندم هایی که به خون دل پرورانیده اند...
«عبدالرضا»پدرشهید،معروف به «عبدی»باقد وقامتی بلند وکشیده،صبح ها شال دورکمررامحکم می کرد وبانگاهی آرام درحالی که آخرین روزهای نخستین حاملگی «خیری»رابا انتظاری اشتیاق آمیزمی پایید،«بسم الله»گویان پای ازچارچوب درخانه بیرون می گذاشت.استاد بنایی ماهربا دست هنرریزخود،سنگ وسیمان را درکنارخانه های کاهگی می کاشت وبا وجدان تمام،به ظرافت، طرح خانه های نومی ریخت...جوان بود وچابک،غیرتمند ومخلص وکارش مرتب ودلچسب...
نهمین روزازخردادماه سال 1346هجری خورشیدی منتظربود،تا با حضورخورشیدی دوباره برگ دیروز تقویم عمرجهان را ورق بزند.ازمشرق آرام بردخون سپیدی صبح نمایان شد،تاچشمان عبدالرضا وخیری به عادت دیرینه بیدارشوند.
صدای اذان«شیخ جواد»،«مرحوم شیخ جوادعاشوری،موذن مسجد صاحب الزمان(عج)بردخون.»سکوت صبحگاهی را دراحساسی ترد شکست و«عبدالرضا»با تکرارآهسته پاره های اذان از«لوکه»(تخت مانندی که با چوب نخل دروسط حیاط می ساختند و شب ها برروی آن می خوابیدن.ان را«بسر»هم می گفتند).پایین آمد...به وضونشسته بود،که ناله های آهسته وآمیخته با شرم «خیری»اورا ازخواب بلند می کرد«اللهم صل علی محمدوال محمد...»این تنهاجمله مقدسی بود که آن به استقبال ناله های پرالتهاب«خیری»رفت...کمی بعدهم ، دایه وقابله ها و زن های روزگاردیده فامیل بودند که صلوات وکل را درفضای حیاط کوچک عبدالرضا طنین اندازکردند،تا بوی خوش اسپند وحلوا دماغ عبدالرضارا نوازش دهد... «اگرپسراست،ابراهیم!...»این هم تنهاجمله ای بود که ازلبان ساکت وطمانینه ریزعبدالرضا،درپاسخ به پرسش زن های همسایه شنیده شد...«ابراهیم»نخستین چراغ خانه آرام او و«خیری»همسرمتین،آرام روی اوشد...
***
روزها گذشت «ابراهیم» کودکی رشید،شاداب و دوست داشتنی شد که روز به روز با نشاط کودکانه خود خون جوانی در رگ های پدر می دوانید وخستگی را از چهره آرام مادر می سترد...
آخرین روزهای دو سالگی را طی می کرد،که عفریت بیماری هولناکی،چنگ بر پیکرظریف و خوش قواره او انداخت وآن لبخندهای شیرین را بر سرانگشت جفا ازلبان غنچه صفتش زدود.آن قدرابراهیم نازک بدن درسیاهی درد فرو پیچید،که روزی،مادر ساده دلش سراسیمه او رابر دوش گرفت و وارد حسینیه شد...خود را به منبر رسانید وبا تمام وجود به وجود سالار شهیدان توسل جست...تمنای او،که در تمام عمرش برای دنیای خویش هیچ آرزویی نکرده بود،پذیرفته درگاه حق شدو«ابراهیم» نشاط وسلامتی رااز سرگرفت وبنا به نذر مادربه یاد مظلومیت آن کسی که واسطه او وخدا شده بود،تا هفت سال،سیه پوش ماند!...
نخستین روزهای دبستانی رادرهمان پوشش سیاه آغاز کرد تا اداکننده ی نذر هفت ساله ی مادر باشد.با پایان دوره ابتدایی پای در مدرسه راهنمایی شهید نجات اللهی بردخون گذارد.این درحالی بود که جسم استوار پدرش-باهمه جوانی-بر اثر کارهای طاقت فرسای بنایی،کشاورزی وصیادی،تحلیل رفته بود.دو خواهروسه برادربه جمع خانواده پیوسته بودند ونان آوری پدر همراهی وهمکاری می خواست.ابراهیم با همان جسم ظریف،اما چابک خود-با وجود اکراه پدر-درس ومدرسه را رها کرد تا همدوش پدر کار ونان آوری را آغاز کند.
انقلاب شکوهمند اسلامی در حال اوج گیری خود بود،که ابراهیم هم،همچون دیگر نوجوانان آن روز بردخون در میان صفوف مردم قرار گرفت وشجاعانه حنجره ی نازنین خویش رامجرای شعارهای ضد ستم شاهی ساخت.پس از پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی،باکوشش وتقلاهای مثال زدنی سعی در پیوستن به رزمندگان حماسه دفاع مقدس داشت...خوشبختانه بسیاری از خاطرات شیرین او از نخستین روزهای حضور در میادین حماسه وایثار،به خط خود وی باقی مانده است.با شیرین کاری رشک انگیزی پس از چند بار ممانعت-به خاطر صغرسن و کوچکی جثه-مسئولان اعزام نیرو را غافلگیر کرد وبا همان شور وصف نا پذیرش،سیر حضورهای مکررش در جبهه را آغاز کرد.خاطره این شیرین کاری را از دفتر خاطرات او-با همان لحن شیرین-باز می خوانیم:
«...درب پادگان شهید دستغیب ما را نشاندند.دیدم یکی از بچه های سپاه،با یک لباس «گل منگلی» یا به اصطلاح «تکاوری»!آمد یکی از مربی های پادگان بود بچه ها را یکی یکی بلند می کرد و چند تایی را که قدشان کوتاه وکوچک بود از صف بیرون کشید و گفت:«ان شاءالله برگردید بوشهر،وقتی بزرگ شدید بیایید...»
من که از دفعه های قبل تجربه پیدا کرده بودم آخر صف نشسته بودم و کیفم را روی سنگی زیر پایم گذاشته بودم.همین که اسمم را خواند،روی کیف ایستادم،او هم که جلوتر نیامده بود،نگاهی به من کرد و گفت:«بنشین!...» در مجموع 20نفری را برگرداندند وما وارد پادگان شدیم...».
پس از اتمام دوره نظامی در پادگان شهید دستغیب کازرون،با اشتیاق تمام عازم جبهه هاشدو نخستین امتحان شجاعت و شهامت خودرادرعملیات «رمضان»پس داد.ازآن پس طی دفعات متعددی راهی جبهه ها شد.تپه های قصرشیرین،کوه های سربه فلک کشیده ی کردستان وحاج عمران،درختان سبز مهاباد،اروند رود و...گواهان رزم وخروش آن جوان رعناو خوش قدو قامت بردخونی بوده ومانده اند...
صمیمیت و صفای درونی«ابراهیم»در چهره ورفتار اوهویدا بود.حضور در مساجد و محافل مذهبی وانقلابی،ازاوچهره ای دوست داشتنی ساخته بود و نه تنها محبوب دل های دوستان هم سن وسال،که عزیز وهمنشین پیروجوان بردخون بود.وقتی از جبهه برمی گشت خانه کوچکشان مملواز حضوردوستانش بود.
جذابیت عجیبی داشت که از رفتار موقرانه توأم با شوخ طبعی متین او سرچشمه می گرفت.با دوستان هم رزم خود مطایبه های شیرینی داشت.نامه هایی که از جبهه برای خانواده و دوستان خود می فرستاد،روحیه بخش ولبریز از گرمی و صفابود و نقاشی و طراحی کاریکاتور را وسیله ای برای شوخی های دلچسب با دوستان خود قرار می داد...
«شهید درمانده»مدتی را به عنوان پاسدار افتخاری و نیروی ویژه در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان دیر خدمت کرد. در اوج حضورهای مکررش در میادین دفاع از میهن اسلامی بود که پدرش دراثرسانحه رانندگی از دنیارفت وکار سنگین چرخاندن چرخ زندگی پس از پدر بر عهده او قرار گرفت. این نیز خود امتحان دشوار دیگری از جانب خداوند بود؛ که ابراهیم ،با همان عزم و اراده مثال زدنی، از عهده آن برآمد و همچنان حضور در جبهه را تداوم بخشید.
یکی از دوستان همدل و دوست داشتنی او-که در خلق و رفتار نیز بی شباهت به او نبود-شهیدحسن قایدی بود که در عرصه ورزش بسیار باهم ودرکنارهم بودند.تیم فوتبال «فجر بردخون»به وسیله این دوشهیدعزیز تشکیل شد...
سرانجام پس ازطی روزگاری کوتاه،اما پرباراز عمرعزیزش،درعملیات کربلای4 به آنچه شایسته بود،دست یافت وعیارگونه،سینه ی ستبرش آماج تیرهای مزدوران بعثی قرار گرفت، تا نخل قامتش در خاک وخون فرو غلتد...
پیکرپاک آن شهید عزیز با شکوهی وصف ناپذیر،بر دست های مردم بردخون و شهرستان های اطراف،تشییع و در گلزارشهدای بردخون،«آنجاکه شهید یوسف بردستانی مدعی بود،جای آرام گرفتن او بوده است »به خاک سپرده شد.
از زبان مادر شهید:
باخون دل اورا پروراندم وبا مشقت بزرگش کردم اما از اغاز نوجوانی او فهمیدم که زحمت هایم هدر نرفته وابراهیم مثل دسته گل عزیز و دوستدارهمه است خداراشکر کردم ابراهیم که بزرگتر می شد احساس جوانی من هم بیشتر می شد به او افتخار می کردم واکنون بیشتر مفتخرم که چنین عزیز دلی را فدای اسلام و قران کرده ام صدای دلنواز او همچنان در گوشم طنین انداز است وقتی ازمسجد یا بسیج به خانه برمی گشت با صدای بلند می گفت سلام تمام خستگی کار روزانه خانه از تنم بیرون می رفت احساس می کنم همه دوستان ابراهیم برایم ابراهیم هستند انها همه رنگ و بوی ابراهیم من دارند بعد از مرگ تلخ مرحوم پدرش با وجود اینکه خیلی جوان بود بار سنگین گرداندن چرخ زندگی را به عهده گرفت فکر نمی کردم ان قدر مرد شده باشد که بتواندجای پدرش خانواده ی ما را سرپرستی کند ولی باور کنید با ابتکارها وکارهای خارق العاده ای که می کرد و با ایمان و حوصله ای که داشت باعث شد همه برادران و خواهرانش خیلی عادی زندگی را از سر بگیرند.
از زبان ایرج درمانده برادر شهید:
حدود یک ماه قبل از شهادتش در جریان کمک رسانی به مردم سیل زده اطراف رودخانه مند شجاعت و شهامتی از خود نشان داد که من وقتی به یاد ان شهامت ها می افتم افتخار می کنم که برادر او هستم در سرمای سوزان در میان بارندگی شدید باران شب و روز نمی شناخت و باغیرت حوصله و بدون هیچ چشم داشتی شبانه روز مشغول کمک بود ودر ان چند روز کمتر به خانه برمی گشت.
از زبان زهیر رادمنش دوست و همرزم شهید:
به شهید خیلی نزدیک بودم یک روز عصر که از جبهه برگشته بودم مستقیم رفتم خانه انها بعداز اینکه روبوسی کرد مرا در بغل گرفت گفت لباسهایت عوض نکن غبار جبهه را در روستا بعنوان تبرک بگذار و برو اسمت برای اعزام به جبهه بنویس فردا اعزام نیرو است گفتم من هنوز دیدن پدر ومادرم نرفته ام به شوخی گفت من و بیسج دیده ای کافی است بعد با هم به منزل ما رفتیم به مادرم گفت خاله خوب نگاهش کن میخواهم ایندفعه ببرمش جائی که شهید شود بعد از چند ساعتی استراحت و صرف شام به منزل ایشان رفتیم و از انجا به بیسج رفتیم تا صبح بسیج بودیم صبح زود رفتیم دیر برگ تسویه حساب تحویل دادم و برگ اعزام گرفتم همین که اسم مرا خواندند یکی از بسیجیان که دیروز با من برگشته بود و امروز برای بدرقه برادرش امده بود تعجب کرد گفت زهیر تو دیروز امده ای امروز میخواهی بروی حتما ابراهیم درمانده ترا برده ابراهیم جواب داد بله ما دوتا یک روح داریم در دو جسم
آماده کردن مادرشهید برای شنیدن خبرشهادت قبل ازشهادت توسط همرزمش زهیر:
همیشه اماده شهادت بود یک روز به شوخی به مادرش گفت بیا اینجا بنشین تا زهیر خبر شهادت من به شما بدهد تا خودم شاهد باشم که شما هنگامیکه خبر شهادت من میشنوید چه میگوئید مادرش گریه میکرد و ما تمرین می کردیم او می خندید.
آخرین دیدار وآخرین بدرقه:
عصر مورخه 16/9/65 با ابراهیم به خانه های رزمندگان رفتیم جهت جمع اوری نامه ها ی انها نزدیک غروب ابراهیم گفت بیا برویم کاری که همیشه روز اخر مرخصی انجام میدهی انجام بده به منزل انها رفتیم وصیتنامه اش برداشت بطرف گلزار شهدا رفتیم جای قبرش مشخص کرد خوابید به من گفت برایم بخوان مشخول خواندن وصیتنامه اش بودم شهید یوسف بردستانی رسید به ابراهیم گفت انیجا که انتخاب کردی جای من است برو انطرفتر ابراهیم گفت هرکدام زودتر شهید شدیم اینجا برای او ولی فعلا برای تو ابراهیم خطی اینطرفتر کشید گفت حالا بخوان یوسف گفت صبر کن تا من هم بخوابم هر کدام در یک خط خوابید من شروع کردم به خواندن گفتم وصیتنامه ابراهیم درمانده گفت از اول تا سه بارگفتم وصیتنامه ابراهیم درمانده گفت نه اخرین بارگفت بگو وصیتنامه شهید ابراهیم درمانده بعد از اینکه وصیتنامه اش خواندم به منزل ایشان رفتیم وصیتنامه اش درکمدش گذاشت جایش هم به من نشان داد ان شب تا ساعت 0100 بیدار بودیم منزل انها خوابیدیم تا صبح با هم برویم بوشهربرای بدرقه ایشان ای کاش فهمیده بودم اخرین شبی است که پهلوی هم هستم صبح زود بعد ازنماز بطرف گاراژ مینی بوس ها رفتیم من ابراهیم رابا موتور رساندم موتورم اوردم بیسج گذاشتم ماشین به بسیج رسید ابراهیم جا برایم گرفته بود بمقصد بوشهرحرکت کردیم به جنوب پل مند یعنی روستای بابمنیر رسیدیم چون هنوز پل مند تعمیر نشده بود قایق ها برای رساندن مسافران به شمال پل اماده بودند عباس احمدی وسلیمان درویشی هم با ما بودند ان دو نفربا یک قایق ما هم با قایق دیگر رفتیم شمال پل نیم ساعتی منتظر ماندیم منی بوسی امد با ان تا بوشهر رفتیم پس از اینکه بلیط برای ابراهیم گرفتیم رفتیم شهر زمان حرکت اتوبوس رفتیم گاراژ تا لحظه های اخر حرکت اتوبوس هم ابراهیم سوار نمی شد میگفت باید قدر لحظه ها ی با هم بودن را دانست اتوبوس چند بوق پی درپی برایش زد مرا دربغل گرفت همدیگر را سیر بوسیدیم سوارشد برایم دست تکان میداد هنوزهم تکان خوردن دستانش جلو چشم هایم مشاهده میکنم چند روز بعد عملیات کربلای 4 شروع شد ابراهیم مورخه 4/10/65 بشهادت رسیده بوده ما خبرنداشتیم عصرمورخه 7/5/65 منزل بودم برادر عباس کردوانی امد گفت ابراهیم شهید شده قبل شهادتش گفته بوده وصیتنامه اش اینجاست وصیتنامه اش بری فردا نیاز است پریشان شدم نشستم گفتم منزل خودشان است شما بروید خودم می اورم بسیج فورا رفتم منزل شهید بدون اینکه مادر شهید متوجه شود وصیتنامه شهید را برداشتم کمی مشکوک شد اما گفتم کتابی میخواهم .وصیت نامه را برداشتم و به بسیج تحویل دادم .
عباس احمدی دوست و همرزم شهید:
یک شب قبل از عملیات کربلای(4)شهید یوسف آمده بود نزد فرمانده گردان امام حسین،به آقای جمشیدی گفته بود می خواهم درمانده واحمدی را با خودم ببرم گردان خودمان گفته بودند چرا؟در جواب گفته بود می خواهم یکی از آنها شهید بشوند ولی آقای جمشیدی متاسفانه قبول نکرده بود وابراهیم رفت ومن تنها ماندم.صبح ساعت7صبح بعداز عملیات یوسف آمد وبه من گفت درمانده شهید شده است خدایا چه حالی به من دست داد.
درجبهه هم،مثل روزهای معمولی زیاد شوخی می کرد.یک بار بچه ها را دور خودش جمع وشروع کرد قصه ای را تعریف کردن. با سلیقه ی خاصی لحن خود را تغییرمی داد و بالا وپایین می برد.قصه ای که تعریف می کرد خیلی وحشتناک بود...وقتی با آب وتاب تمام،همه بچه ها را محو ماجرای قصه کرده بود،به نقل از قهرمان قصه که یک مرد بی روح بود چند جمله ای را آهسته آهسته گفت ویک مرتبه صدایش را به شدت بلند کرد!بچه ها که پیش بینی آن صدا را نمی کردند و در یک فضای ترسناک قرار گرفته بودند،باآن صدای بلند همه از جا پریدند و از ترس فریاد کشیدند...وبعد حسابی خندیدیم.
حیدر جعفری همرزم شهید:
چون عملیات (کربلای 4)توسط منافقین به دشمن اطلاع داده شده بود،شاهد شهادت چند تن از بهترین همرزمان خود-به ویژه ابراهیم-بودم.تا لحظاتی قبل از شهادت ابراهیم در حالی که در محاصره تنگاتنگ دشمن بودیم،چهره او را چنان مصمم می دیدم که انگار در یک حالت عادی و معمولی قرار دارد (اثری از ترس در چهره اش نبود)...
منبع متن: پرستو های عاشق
« التماس دعا »
( هیئت رهروان حجت (عج) محفل بسیجیان و رهروان حجت (عج) )