در سالروز شهادت شهید پاسدار منصور(نامدار) بی چیز خدا توفیق داد بتونیم برای اولین بار در فضای مجای زندگینامه این شهید و پاسدار بردخونی را منتشر کنیم.
درباره شهید:
نام و نام خانوادگی: منصور بی چیز | نام مستعار: نامدار
نام پدر: مرحوم حاج عباس بی چیز | نام مادر: کلثوم
تاریخ تولد: 10-05-1341 | محل تولد: بردخون
تصحیلات: چهارم ابتدایی | وضعیت اشتغال: پاسدار
تاریخ شهادت: 1361/04/28 | محل شهادت: شلمچه
مسئولیت هنگام شهادت:فرمانده دسته | عملیات: رمضان
محل دفن: گلزار مطهر شهداء شهر بردخون
(شهید منصور بی چیز)
قبل تولد:
مرداد ماه سال 1341 بود. گرما در اوج آزردن و چهره های مصمم مردها و زن های بردخونی، بی واسطه پذیرای تابش بی حد و حساب آفتاب؛ شب های لبریز از شرجی نفس گیر تابستانی، سوسوی فانوس های آویخته بر داربست های خانه های چوبین را کم رمق می نمایاند... امید باز آمدن دوباره زمستان و بارش احتمالی، باران خیال پاشیدن بذر و به بار آوردن خوشه های سبز، رویای سیرابی زمین های تفتیده عریان و سربه در آوردن علف های صحرایی، رنج مگس های موذی شب را بر دست و صورت مردمان دل به لطف خدا سپرده هموار می کرد... آتشی که گهگاه از زیر تابه نان پزی زبانه می کشید، انبوه دود آمیخته با بوی نان را، صبح ها، در میان حیاط خاری «عباس» به سر و صورت «کلثوم» نثار می کرد. عباس و کلثوم، آغاز زندگی را در تداوم عشقی ساده، در انتظار روئیدن نخستین غنچه در باغچه وجودشان به زیبایی دلچسبی تبدیل کرده بودند. کلثوم آخرین روز های اولین حضور سومین عضو خانواده را انتظار می کشید.[مادر شهید بی چیز، پس از ازدواجی ناموفق، به همسری پدر شهید بی چیز در آمده بود؛ رجوع شود به مطالب مربوط به شهید علی کشاورز در کتاب] و عباس، دست و پا در کار باغداری و بنّایی، سرو دل در گرو نگرانی حال کلثوم داشت...
تولد و مدتی بعد از آن:
زن های فامیل انواع دارو های محلی را، از «اوشه» و «دریمه» گرفته تا «انگز» و «صبر»، برای پذیرایی از نامدار[نام معروف شهید بی چیز در بردخون «نامدار» بود. اکنون یک کانون فرهنگی تربیتی، مربوط به آموزش و پرورش بردخون به یاد همین شهید عزیز، (نامدار) نامیده می شود.] لحظه های پر التهاب عباس مهیا کرده بودند... ده روز از مرداد ماه گذشته بود که شب هنگام، آثار در چهره کلثوم پدیدار شد. عباس، دست پاچه، اما شادمان «زایره بانو» [مرحوم «حاجیه بانو زال» زن مومنه ای که قابلگی زنان را در زایمان عهده دار بود. زنی بسیار با سلیقه و دوست داشتنی که چند سال پیش از دنیا رفت.] را خبردار کرد و به ناگاه کپر میان حیاط عباس از همهمه زن های فامیل و همسایه لبریز شد... با شنیدن صدای «کل» و «صلوات»، عباس، که دست به دعا ایستاده بود، «الهی شکر» ی گفت و نخستین گریه ی لطیف «منصور» را که شنید، ذوق زندگی را بیش از پیش به تجربه نشست...
شهریور، مهر و آبان هم گذشت. ابر ها به دلجویی آفتاب سوختگان بردخونی آمدند و عباس هم مثل دیگر هم ولایتی ها سر و روی خسته از تلاش و تکاپوی تابستان را با باران های ممتد نشاط آور آن سال از گرد ملال فرو شست. محصول خوبی برداشت کرد که خود آن را حاصل لطف خدا و قدم منصور نامدارش می دانست... همان سال بود که از خلوتگاه «کوخت» [کوخت: اتاقک بسیار کوچکی (به اندازه نشستن یک نفر که در دل بیابان می ساختند، تا با شیوه های متداول ، به گرفتن پرندگانی مهاجر چون شاهین و چرخ بپردازند. چنین پرندگانی را پس از گرفتن، به شیوخ عرب خلیج فارس می فروختند و در به سامان کردن زندگی مردم این منطقه بسیار نقش داشت. در حال حاضر این کار منع قانونی دارد، در حالی که چنین پرندگانی مهاجر هستند و فقط در روز های خاصی از کشور عزیزمان عبور می کنند (شاید تعهدی بین المللی داشته باشیم... نمی دانم!)] بیابانی اش نیز نامراد برنگشت و با شکار پرنده ای گران قیمت زندگی اش رنگ و رونق گرفت...
کودکی و نوجوانی:
منصور، با نام معروف خود «نامدار» ماه ها وسال ها را در پی هم در نوردید. در کوچه های خاکی بردخون و زیر سایه نخلستان های اطراف، با هم سن و سالان خود به بازی پرداخت و به مکتب رفت و... در آغاز هفت سالگی، با تمام اوضاع بد اقتصادی خانواده، با کیف و کفشی کهنه و لباسی مندرس، عزم را برای رفتن به مدرسه جزم کرد. قدی کوتاه، موهایی بور و لبانی کوچک و آرام، هیأت ظاهری نامدار را شکل می بخشیدند. چهار سال، راه خانه تا دبستان فولادی(بلال فعلی) را طی کرد، تا در کنار الفبای درد و نداری و مشقّت معیشت، ابجد سواد خواندن و نوشتن را هم بیاموزد. در پنجمین سال تحصیل، همچون بسیاری از کودکان آن روزگار بخش بردخون، لباس مدرسه را به رخت کارگری تبدیل کرد و به همراه پدر به بنّایی پرداخت. در فصل گندم – باز به همراه پدر – به کشاورزی و گاه نیز به چوپانی می پرداخت.
جوانی:
در حضور مرحوم «ملا خداداد ریشهری» مکتب دار معروف این حوالی قرآن را به خوبی فرا گرفت؛ به همین سبب عقده ی باز ماندن از تحصیل را در پناه خواندن صبحگاهی قرآن گشود و همین تأثیر به سزایی در پدر بزرگوارش داشت.. رفته رفته پای نوجوانی را به جوانی کشاند و به مردی متین، دوست داشتنی و خوش قلب تبدیل شد. با اوج گیری فریاد های انقلابی در میهن اسلامی مان، اون نیز با همه فقر دامنگیر، در صفوف تظاهرات و راهپیمایی ها قرار گرفت. یک روز هنگام بنایی تا صدای تظاهر کنندگان را شنید، کار را تعطیل کرد و دوان دوان به طرف محل راهپیمایی رفت، که در بین راه به چنگ فرمانده ژاندارمری وقت بردخون افتار و از دست او بسیار کتک خورد. سپس فرار کرده و... در حال فرار با شعار « مرگ بر شاه» عصبانیت فرمانده مذکور را بر انگیخته بود.
ورود به بسیج و شروع پاسداری:
شهید منصور پس از پیروزی انقلاب اسلامی، مدتی را نیز به کار در شیلات بوشهر پرداخت. با آغاز جنگ تحمیلی، به سبب دلبستگی مفرط به امام (ره) و انقلاب اسلامی، با شوق فراوان داوطلب حضور در جبهه ها شد. دوباره به جبهه ها اعزام گردید و بار دوم بود که با روحی مهیا و لطیف، وفاداری خود را در تذکره ی وفاداران به نظام اسلامی ثبت نمود. آن شهید عزیز در حین عملیات رمضان، در روز بیست و هشتم تیرماه به فیض شهادت نائل آمد. پیکر غرق به خون او را مردم بخش بردخون در میان ماتم و اشک، با زمزمه نوحه « ای نامدار غرق خون، باز آمدی در بردخون» تشیع نمودند و در گلزار شهدای بردخون به خاک سپردند.
خانواده شهید:
اکنون پدر و مادر آن شهید عزیز، در قید حیاتند. عباس که در دنیا تنها توفیق زیارت خانه خدا نصیب اش گردید و «حاج عباس» شده است، با عرق چینی فرسوده بر سر و لباسی مندرس تر از پیش بر تن، شکسته و محزون، در درون مغازه ای کوچک که آهن پاره ای بیش نیست زغال و تنباکو می فروشد و مادر آن شهید – همان کلثوم جوانی که روزگاری شهید، افتخار آفرینش را به دنیا آورد – در گوشه خانه تنهایشان به اشک و غصه خو کرده است.
شهید منصور بی چیز با زندگی و فراز و نشیب هایش کنار آمده بود؛ در وصیت نامه او جمله ای را خطاب به دختر عمویش – که عاشقانه با او ازدواج کرده بود و هنوز در مرحله عقد شرعی به سر می برد – مشاهده می کنیم که بسیار در خور تأمل و در عین حال آموزنده است. وی خطاب به همسر خود چنین می گوید: «... اگر می خواهی ادامه دهنده راهم باشی باید سه روز بعد از تشیع جنازه ام شوهر کنی ...» بدون شک دید باز اجتماعی و آینده سنجی توأم با آشنایی به امور شرعی اون را به چنین وصیتی وا داشته است.
نامدار نامه...
حاج عباس بی چیز (پدر شهید):
هر دو بار که اعزام به جبهه شد، آخرین حرف اش به ما این بود که: «همیشه طرفدار و پشتیبان ولایت فقیه باشید و قدر امام و راه او را بدانید...» در نامه هایش هم مرتب بر این سفارش ها تأکید می کرد.
دوستان شهید:
نزدیک ترین دوستان روزگار کودکی، نوجوانی و جوانی شهید بی چیز آقایان عباس کردوانی، سلیمان عاشوری، زهیر بحرانی و حسین جعفری بوده اند که ماحصل سخنان همه آنها درباره شهید این عبارت بود:
با وجود باز ماندن از تحصیلات مدرسه ای، مدام اوقات فراغتش را صرف مطالعه کتاب های مذهبی و ادعیه و قرآن می کرد... تعصب خاصی نسبت به انقلاب اسلامی و راه امام (ره) داشت... حضور در مراسم و محافل مذهبی را بر خود واجب می دانست... پاک و زندگی کرد و عاشقانه به شهادت رسید...
عباس جمالی فرد (همرزم شهید):
اگر چه ما تحصیلات بیشتری از او داشتیم، اما حرف هایی که درباره امام و انقلاب بیان می کرد برایمان تازگی داشت و جذاب بود. معلوم بود که به یک دیدگاه محققانه نسبت به انقلاب رسیده است. خوب مطالعه می کرد...
چن ایشان در گردان 948(تیپ المهدی) بود، قبل از ما به مقر تاکتیکی رفته بود. وقتی ما آنجا رفتیم، آتش دشمن شدید بود... از او درباره ی وضعیت خط مقدم پرسیدم. گفت:« منتظر دستور فرماندهان هستیم تا به خط «کوشک» برویم (محل اصلی درگیری ها در عملیات رمضان).» آن شب خیلی با هم صحبت کردیم و یکی از جمله های اون این بود که:« دعا کن شهید شوم!...» فردای آن روز شهید شد... دوستانی که هنگام شهادتش نزد او بودند تعریف کردند که پس از انفجار خمپاره در کنارشان، چند بار فریاد زد: یا مهدی... یا مهدی...
تا لحظه های پیش دلم گور سرد بود
اینک به یمن یادشما جان گرفته است
در آسمان سینه ی من ابر بغض خفت
صحرای دل بهانه ی باران گرفته است
از هرچه بوی عشق تهی بود خانه ام
اینک صفای لاله و ریحان گرفته است
دیشب دو چشم پنجره در خواب می خزید
امشب سکوت پنجره پایان گرفته است
امشب فضای خانه ی دل سبز و دیدنی است
در فصل زرد، رنگ بهاران گرفته است…
سلمان هراتی
برگرفته از: کتاب به دریا پیوستگان - اثری از استاد مجید عابدی – ص77
______________________________
مطالب مرتبط:
وصیتنامه شهید منصور(نامدار) بی چیز